داستان های فارسی

نویسنده: 
محمدحسین چینی ساز
سال چاپ: 
۱۳۹۵
جلد اول از مجموعه آشوب هفت سایه ی خیس در موج های اروند، کارون، بهمنشیر
نویسنده: 
فهیمه بزرگی
سال چاپ: 
۱۳۹۵
در این کتاب ضمن معرفی ده اثر گران‌مایه‌ی ادب فارسی از هر کدام سه حکایت برگزیده و به شیوه مناسب بازنویسی شده است.در انتخاب و بازنویسی سعی بر رعایت اختصار و ساده نویسی بوده است.
نویسنده: 
غلامحسین سلحشور
سال چاپ: 
۱۳۹۴
بعد از این پدر اسبم را به من تحویل داد، مانند او سوار بر آن شدم و از هدف فاصله گرفتم. تفنگ را یک دستی و بقیه قنداق را زیر بغل خود گرفتم. شروع به تاخت کردم.دو تیر شلیک کردم اما به هدف نخوردند و تیرهای بعدی نیز این چنین شدند و من، بیش از پیش نزد پدر احساس شرم و سرخوردگی می‌کردم...
نویسنده: 
محمود روغنی
سال چاپ: 
۱۳۹۴
...بوی برنج و خورشت سبزی همه‌ی فضای خیابان را پر کرده است.صدای آماده کردن ظروف غذا قاطی صدای آسدعلی شده است.مش یوسف مثل آژان‌های خِشن، دم در ایستاده که هیچ بچه‌ای بالا نرود، همه‌ی‌مان اگر بالا برویم مگر چه‌قدر غذا می‌خوریم؟بگو به اندازه دو آدم بزرگ...
نویسنده: 
مهدی غرباوی
سال چاپ: 
۱۳۹۴
سفر اودیسه‌وار و خطرناک یک جوان ایرانی به سوریه سال ۱۹۶۷ میلادی؛ به دل تاریکی و جنگ. جنگ شش روزه اعراب و اسراییل.داستانی از ماجراجویی‌ها، خیانت‌ها، کشتارها و عشق‌های دروغین یک باستان‌شناس سوری و یک گروهبان انتقام‌جو در دل صحرای مرگ‌بار پالمیر که آن‌ها را به سوی پایانی فراموش نشدنی بر فراز چرخ و فلک بزرگ شهر به هنگام حمله بمب افکن‌های اسراییلی و آتش دوزخین آن‌ها رهنمون می‌کند و در این بین، کشف معبد-غار خدای میترا زندگی آن‌ها را دگرگون می‌کند.
نویسنده: 
محمد حسین چینی‌ساز
سال چاپ: 
۱۳۹۳
کتاب حاضر، رمانی فارسی است که با زبانی ساده و روان و بیان جزئیات لازم نگاشته شده است. نویسنده با پرداخت مناسب شخصیت‌ها و توصیف عمیق‌ترین احساسات و افکار آن‌ها و همچنین با بیان دقیق جزئیات صحنه‌ها، خواننده را از ابتدا تا انتهای کتاب با خود همراه می‌سازد. در داستان می‌خوانیم:«هر وقت چشم‌هایم را می‌بستم، یاد گونه‌های تیز و استخوانی پدرم می‌افتادم که پیشانی‌بلند تیره‌اش مثل یک تابلوی نقاشی بود که روزگار حکایت سال‌ها کار و محنت را، با خط‌های بلند و شکسته، در آن رسم کرده بود و دیدن هر باره‌اش، دلم را به غم می‌نشاند. حالا چند سالیست که شقیقه‌های پدر به سپیدی می‌زند».
نویسنده: 
فیصل بنی طی
سال چاپ: 
۱۳۹۳
(ترجمه داستان عرب معاصر) کتاب حاضر، مجموعه‌ای از داستان‌های کوتاه عرب است که به قصد آشنا کردن خوانندگان ایرانی، با داستان‌نویسی عرب تهیه‌شده است. این مجموعه داستان، شامل یازده داستان کوتاه است، که توسط داستان نویسان معاصر عرب نگاشته شده است. «عروسک کودک جنوب»، «گروگان‌ها»، «پریشان‌گویی»، «بازداشتگاه»، «بازگشت به‌سوی جهنم»، «مسافران»، «شراب سمی» و «یادگار انقلاب» عنوان‌های برخی از داستان‌های این کتاب هستند. در داستان «عروسک کودک جنوب» می‌خوانیم: «امسال اداره دخانیات برداشت، تنباکو را خریداری نکرد. برداشت سال پیش را هم آتش خمپاره اسرائیلی‌ها از بین برده بود. ای تک‌فرزندم، از کجا برایت بیاورم، عروسک سخن‌گویی که وعده‌اش را به تو داده‌ام، طبیعی است، این عروسک زیبا و گران‌بها است».
نویسنده: 
جعفر سمنبر
سال چاپ: 
۱۳۹۳
اصغر آقا با نگاه مظلومانه‌ای گفت:«این استخر مثل اقیانوس اطلس می‌مونه حالا راضی شدید من مانده‌ام که شما چرا رویاهای مرا خراب می‌کنید هفته‌ها در کمین من بودید که این لحظه را ببینید و مرا رسوا کنید حالا به مقصود خود رسیدید.شما آدما سخنان دروغ خیلی‌ها را نه تنها باور می‌کنید بلکه به آن آب و تاب داده و در جهت تبلیغ آن مبلّغ هم می‌شوید اما با امثال چون من که دلخوش رویاهایمان هستیم و با آن زندگی می‌کنیم چنین برخورد ناجوانمردانه‌ای دارید.»
نویسنده: 
الهام سلیمی‌نیا(کعبی)
سال چاپ: 
۱۳۹۳
کتاب حاضر، مشتمل بر ده داستان کوتاه فارسی با عناوین «حسرت‌به‌دل مانده»، «آغوش گرم»، «همسفر»، «آهای آدما»، «پسرک مرده‌شور»، «استاد عشق»، «کارتن»، «استخوان درد»، «قهرمان بوچیا» و «تکه نان» است. «حسرت‌به‌دل مانده»، داستان دختری به نام «رمله» است که به خاطر فقر خانواده همیشه در زمستان‌ها بالباس‌های خیس وارد مدرسه می‌شود. فقر از او دست بردار نیست. تنها چیزی که این دختر دارد غرورش است. یک روز معلم در کلاس اعلام می‌کند: «برای افرادی که می‌خوانم از طرف خیریه کمک آمده»، «رمله» اصلاً دوست نداشت اسمش را بخوانند، نمی‌خواست غرورش از بین برود. اما معلم بی‌اعتنا به احساس او، اسم او را بلند خواند.
نویسنده: 
محمود روغنی
سال چاپ: 
۱۳۹۳
  برانکارد را به طرف سالن بیمارستان می‌برند.مادر به دنبال برانکارد می‌دود.چادرش را  روی زمین می‌کشاند.دنبال مادر می‌دوم.هرچه فریاد می‌زنم نترس!من چیزیم نیست، صدایم را نمی‌شنود.وارد سالن بیمارستان می‌شوند.به دنبال مادر وارد سالن می‌شوم پشت سرم را نگاه می‌کنم.از شیشه رد شده‌ام...

صفحه‌ها

اشتراک در داستان های فارسی